منوی اصلی آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 49
کل بازدیدها: 16573
|
تـنـهــا پـَـــر
چهارشنبه 90 بهمن 12 :: 8:0 عصر :: نویسنده : تنها پر
امروز برایت بگویم آنشب هرطور بود به صبح رسید وباز صبحانه نخورده راهی حرم شدم داشتم دنبال جایی برای کز کردن میگشتم که موبایلم پیامی داد و پیام از طرف شما بود نمیدانی چه بر گذشت مثل باد از حرم زدم بیرون بعد به خودم آمدم که چرا درکوچه ام برگشتم حرم و در تمام این مدت با شما در تماس بودم از نگرفتنهو از زمانی که با عزیزم صحبت کردم وآنقدر بغضم را بلعیدم که ندانی که میدانی بر من چه میگذرد گفتی خوب است ولی جای شما خیلی خالیست این جمله ات برایم بسیار یادآور شده بود و با یاد این جمله میزدم زیر گریه باز راهی خانه شدم وقتی رسیدم گفتم من الآن رسیدم وبسی دلتنگ شمایم یادت هست این پیام را کی برایم فرستادی چرخیدم اشک همره پابه پایم بود میگفتم اگر بودی بهت زنگ میزدم میگفتم رسیدم و تو میگفتی دستت درد نکنه با خبرم کردی روی تخت دراز کشیدم وگریه امانم را بریده بود چون جایی بود که بس عظیم بوی تو را ویاد تو را داشت تاشب ماندم و راهی کافینت شدم ولی باز هیچ خبری نبود کارت تماس با خارج راگرفتم به امید اینکه توانم باهات حرف بزنم ولی آن هم نمیشد و این بیشتر مرا آتش میزد پدر آمد به دنبالم وگفت چیزی خوردی دهانت بوی گرسنگی میدهد ویادم آمد که صبح تاحالا حتی آبی هم نخورده ام وباز شب و ادامه روز دلتنگی ......... موضوع مطلب : |
||